محل تبلیغات شما

معمولی هستم مثل خودم



این متنو میخواستم پنج‌شنبه بنویسم ولی حوصله ام نشد و الانهم دیگه از اون حال و هوا خارج شدم. ولی پنج‌شنبه یکی از روزایی بود که زندگی آدمبه قبل و بعدش تقسیم میشه.

خیلی وقت بود دکتر برام کلونوسکوپی نوشته بود. هی فرصت نمیشد برم نوبت بگیرم. یک بار توی فروردین نوبت گرفتم ولی نرفتم. نوبت رو حضوری و 9صبح تا 3 بعد از ظهر می دادن و من اون ساعت رو سر کار بودم. هر پنج‌شنبه می‌گفتماین دفعه میرم دیگه ولی باز می گفتم شنبه سر راهم می گیرم و به این صورت 6 ماهگذشت. راستش دلم نبود به رفتن. حس بدی داشتم. بالاخره پنج‌شنبه دو هفته پیش همتکردم و نوبت رو گرفتم برای پنج شنبه گذشته. دقیقا از لحظه‌ای که نوبت رو گرفتم ونسخه رو داد دستم ترس ورم داشت. هی پشیمون شدم وگفتم اصن میرم خونه انجامش میدم.تصور 24 ساعت هیچی نخوردن و اون داروهای قبلش لرزه به اندامم می انداخت. حتیچهارشنبه (روز قبل از کلونوسکوپی) وقتی ساعت 12 داشتم از شرکت می اومدم بیرون،هنوز با خودم می گفتم فوقش نمیرم اصن. اینجوری بود که باید 8 صبح رو زقبل ازکلونوسکوپی یه صبحانه سبک میخوردی و تا بعد از کلونوسکوپی هیچ چیز جامدی نبایدبخوری. غذا فقط دو وعده سوپ صاف شده. 5 تا بسته پودر باید توی 5 لیتر آب حل می شدو از بعد از ظهر تا شب تو دو مرحله خورده می شد. من اولش فک می کردم غذا نخوردن وگرسنگی سخته ولی بعدش دیدم گرسنگی اصلا به چشم نمیاد. اینکه  هر 20 دقیقه یه لیوان از اون محلول لخوری عذابآور بود. تقرسبا 25 لیوان می شد کلش. بعد از اینکه لیوان آخر از مرحله اول روخوردم بالا آوردم. بعدش استراحت بود. یه لیوان چای عسل خوردم بلکه جون بگیرم ولیاون رو هم بالا آوردم. اینجا دیگه واقعا داشتم تسلیم می شدم. بی جون، گشنه، دارایحالت تهوع، نیم ساعت یک بار توی دست شویی. گفتم نمی تونم. میرم یه کم استراحت میکنم و شروع میکنم به غذا خوردن. بعدش نشستم با خودم فکر کردم خب الان که چی؟ یکیدو ماه بعد باز همین آش و همین کاسه. درسته مشکلت یبوست و این چیزای معمولیه ولیاگر مهم تر از اینا باشه چی؟ یا میخوای کلا انجامش ندی و همیشه با این نگرانیزندگی کنی؟

چای نبات درست کردم وخوردم. استراحت کردم. یه چای نبات دیگهوادامه فیلم سینمایی رو دیدم. آخر شب چند تا لیوان دیکه از محلول خوردم ولی همه شونه. تا صیح نتونستم درست بخوابم. هی دست شویی. صبح با نون پا شدیم رفتیمبیمارستان. ائنجا خانمه گفت آندوسکوپی هم میخوای؟ گفتم نسخه اشو ندارم. گفتشخودمون می نویسیم واست. گفتم باشه اضافه کن. حالا که قراره بیهوش شم یه دفعه جفتشوانجام بدم. از 7.5 تا 8.5-9 منتظر بودم . بعد رفتیم داخل اتاق، بیهوشم کردن. حدود10.5 به هوش اومدم. یه سبکی و گیجی خوبی بود. نتیجه رو گرفتم. همه چی اکی بود.پلیپ یا مشکلی توی روده نداشتم. آندوسکوپی هم خوب بود. التهاب مری ام از درجه C رسیده بود به A. نمونه باکتری معده هم جوابش منفی بود.

پایانی به یک دوره طولانی نگرانی. نگرانی راجع به مشکلاتمتعدد گوارشی که جسم و ذهنم رو درگیر کرده بود.  آرشیو اینجا پره از دوره هایی که بهخاطر مشکلات گوارشی گذروندم. اون دوره ها توی ذهنم منو محدود کرده بود و میترسوند. مثلا اون باری که از شیراز رفتم تهران و اونجا خیلی حالم بد شد. اون منواز سفر کردن تنهایی ترسونده بود. اینکه اگر تنها باشم و هیشکی نباشه و باز اونجوری بشمچی؟

یا اون التهاب شدید مری که منو به شدت نگران کرده بود. ترسبدتر شدنش و تصوراتی که دوست ندارم بنویسمشون حتی. میکروب معده و ترس زخم و بقیهداستان. همونطوزی که معلومه بیشتر ماجرا توی ذهنم بود. ریشه اش داشت توی حقیقت ولیمن بیخودی بزرگش می کردم. حالا تون ریشه ها کنده شده. اون ترسا برطرف شده. از تمامچند سال اخیری که تو ذهنم هست سالم ترم و این حس خوبیه. ریلیف به قول این فرنگیا.

پشت سر گذاشتن اون روز سخت و گرفتن اون نتیجه، من رو عوضکرد. من معمولی از این آزمایش فرار می کرد یا در بهترین حالت میذاشت واسه وقتی کهرفته خونه و مامان بابا می برنش دکتر. من قبلی لازم داشت روز قبل از آزمایش همشاستراحت کنه، یکی براش سوپ بیاره و هی روحیه بده که چیزی نمونده. اما آیدا صبحونهاش خودش آماده کرد و خورد، رفت سر کار و تا جایی که میشد سر کار موند. ظهر برگشت وبرای خوش سوپ سفارش داد صاف کرد وخورد. سر خودشو با فیلم دیدن گرم کرد. تا شب تنهابود حتی وقتی دو بار بالا آورد. حتی بلافاصله دست شویی رو هم با اون بدن بی جونششست. تسلیم نشد. قبل آزمایش نترسید. حتی تو اتاق انتظار که همه با همراه بودن، تنهایی آروم بود و لبخند زد. وقتی اومد خونه هم خودش چای نبات درستکرد برا خودش.

آیدا تو یه 24 ساعت چند تا ترس رو گذاشت کنار و بزرگتر شد.

 


یک شنبه 11 شهریور از اون روزاست که باید بنویسم که یادم بمونه.
که یادم بمونه حال بد موندگار نیست.
صبح بیدار شدم و از استتوس دختر خاله ام فهمیدم بابابزرگم فوت شده. ظهر فهمیدم جایی که کار میکنم چند ماهه به بچه ها حقوق ندادن. انقد از این مسئله به هم ریختم که تا تموم شدن ساعت کاری نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم و عملا کار مفید خاصی نکردم.
هم خونه ایم اومد خونه و گفت چرا ناراحتی. نمی تونستم حرف بزنم. شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات روزمره اش و گفت تو شهر خودشون کاری پیشنهاد شده بهش و رزومه فرستاد همون موقع. این دیگه تیر آخر بود.
وقتی ناراحتی بفهمی آخر ماه پول اجاره و قبض و هیچ کوفتی رو نداری بدی، نه یک ماه که چند ماه. بعد معلوم شه این بدهی ها قراره دو برابر هم بشه با رفتن هم خونه. 
حرف نزدم. چند لقمه شام خوردم به اصرار هم خونه ای و دوش گرفتم و دراز کشیدم. اما خوابم نمی برد.

امروز هیچ کدوم از اون شرایط عوض نشده ولی من حال اون شبو ندارم. انگار هیچ کدوم از اون حرفا زده نشده. عجیبه این آدمیزاد.

اینو می نویسم که یادم بمونه. از اینکه خواهرم اینا و بچه هاشون از صبح جمعه میان تا آخر شب میمونن، متنفرم.
اونا با اعضای خانواده خودشونن و راحتن. ولی من با شوهر اونا راحت نیستم. حوصله بچه هاشونم واسه زمان طولانی ندارم.
خوبه آدم به آرامش بقیه هم فک کنه غیر از خوشگذرونی خودش.

صبح پا شدم رفتم آزمون رانندگی بدم گفتن امروز اسم مینویسیم امتحان فرداست. اسم نوشتم و برگشتم.
از اون لحظه بی هیچ دلیلی غمگینم و  الان که حدود یک ساعت و نیم گذشته غمگینم و گریه دار. هم چنان بی دلیل.
---
رزومه ای فرستاده ام برای شرکتی در تهران بی صاحاب مانده که انگار سر و تهم را بزنند باز باید در آن خراب شده پی حیات بگردم.
نه منتظرم زنگ بزنند، نه دوست دارم نه بگویند. هیچ چیز مهم نیست. 

چیزی که امروز و در آستانه 26 سالگی از آن مطمئنم این است که دیدن روی آرامش برای من چیزی شبیه محال است. هر حرکت جدید هر چند کوچک آشوبی در دلم به راه می اندازد و س نیز ترس و اضطراب.

امروز دوباره گریه کردم با دوره کردن یک سری اتفاقات. نمی دونم از کجا شروع شد ولی از اونجاش یادمه که به فکر افتادم دوباره برم مشاوره و دوره درمانم رو کامل کنم. هرچند که الان خوب به نظر می رسم اما احساس میکنم چیزی در من هست که باید کشته بشه. حسی که باید تموم بشه. بیماری مزمنی که کامل خوب نشده.

امروز دوباره به برگشتم به سالهای دور. به اون لحظه که رفته بودم توی اتاق. دستم رو گذاشته بودم رو صورتم، گریه می کردم و به این فکر می کردم که "چرا من اینقد بدبختم؟". و این نه یک بار که بارها اتفاق افتاده بود. به خوبی یادمه که مسبب حداقل یک بارش خواهرم بود. همیشه در نوجوانی منو آزار داد و تحقیر کرد. هرگز نمی بخشمش. حتی اگر در بقیه عمرش مهربون ترین باشه با من نمی بخشمش. همونطور که این سالها محبتهاش و کادو گرفتناش باعث نشده اون روزا رو فراموش کنم. عزت نفس من رو اون از بین برد. چیزی که دیگه هرگز به دست نیومد.

امروز به فریادهایی که تو خونه مون کشیده شد، پرخاش ها، به دیوانگی های اعضای این خونه فکر می کردم. به روح های بیماری که هیچ وقت درمان نشدند.  به این که هیچ کدوم از ما خوش‌بخت نیستیم. از بچه ها حرف میزنم. خوش‌بخت نیستیم چون خوشحال نیستیم. هرکس به ریسمانی چنگ انداخته. یکی به بچه، یکی به کار، یکی به درس. هر کس به طریقی سعی کرده به نفس کشیدنش معنا بده اما درون همه خالیه هنوز.

به نقش پدر و مادرم در این زوال فکر می کردم. نقشی انکار نشدنی. پر رنگ تر از هر چیز و هر کس. آیا کوتاهی اون ها قابل بخشش هست؟ حق ادا نشده فرزند بر پدر و مادر؟ آیا محبت های ندیده جبران خواهد شد؟ فاصله ها از بین خواهند رفت؟ نه. هرگز.
ما تاوان ندانم‌کاری والدینمون رو داریم. بهتر بگم نخواستن ها و ترس ها. اونها ترسوتر از اون بودند که از اون خانواده و محله به دردنخور جدا بشن. ترسوتر از اون که برای داشتن وضع مادی بهتر، کمی تلاش، کمی ریسک بکنند. اجازه دادند خانواده‌ای با وضع مالی بد باشند و بین فامیل و دوست و آشنا دست پایین. جامعه با کسانی که دستشون خالی به نظر میاد رفتار ناشایستی می کنه. وقتی بچه بودم متوجه نمی شدم اما خیلی زود فهمیدم که چیزی کمه و بعدها نگاه های تحقیرآمیز رو دیدم و کنایه ها رو شنیدم. اونها حتی تلاش نکردند دایره روابطشون رو از چند عضو فامیل فراتر ببرند. در اجتماع حضور پیدا نکردند و روحشون و ذهنشون و دنیاشون کوچیک موند. دنیای ما هم. اگرچه بعدها وضع مالی خانواده خوب شد ولی بقیه چیزها تغییر چندانی نکرد. برای تغییرشون دیر بود. چون فقط ما نبودیم که باید عوض می شدیم. دیگران هم باید ما رو به این قالب جدید می پذیرفتن.

حالا ما، فرزندهای اون پدر و مادر، سعی می کنیم عضوی از جامعه ای باشیم که نبودیم، هم رده کسایی باشیم که خودشون رو بالاتر می دیدن، سعی می کنیم طوری رفتار کنیم که انگار تفاوتی نبوده. ولی بوده و هرچقدر کم رنگ بشه باز هم هست. حداقل در ذهن و روح و باور ما.


آخرین جستجو ها

عایق k-flex الکترونیک روانشناس ، بهترین مشاور در ساوه|کلینیک تخصصی راز ، مرکز مشاوره و روان شناسی صنعتی و سازمانی www.razclinic.ir hardmaketo آخرین مطالب هزینه تبلیغات متنی کشاورزی chardtholude Pearl's collection poeharddicco